وقتی از نبود آزادی حرف می زنیم باید حواسمون باشه که چقدر این عبارت میتونه بر خلاف ظاهرش کاملاً یک عبارت بی منطق و عوامانه جلوه کنه.
شما ممکنه در هر ناکجاآبادی به افرادی بر بخورید که معتقد باشند احساس آزادی نمیکنند. فرقی نمیکنه در جمهوری اسلامی باشید یا در انگلیس. بالاخره در عصر ما مفهوم "آزادی" تبدیل به یک مفهوم اساسی و اصلی شده.
من وقتی اینجا -یعنی در جمهوری اسلامی- به آدمهایی بر می خورم که ورد زبانشان این جمله است که "آزادی نیست"، پرسش اولینم اینه که آزادی از چه یا برای چه چیزی نیست؟ نمیدونم مسئله به این مهمی و واضحی که بالاخره وقتی از آزادی حرف میزنیم باید بگیم منظورمون چه نوع آزادی است رو چرا اصلاً این دوستان بهش توجه نمیکنند؟ اولین جوابی که طبیعتاً به ذهن خطور میکنه این هست که شاید به مصلحت نمیدونند نیت واقعی از آزادی مد نظرشون رو بگن. خب در این صورت دیگه نباید ناراحت بشند وقتی مثل منی به اونها بگه همینکه شما میتونی به راحتی ادعا کنی آزادی وجود نداره و همه جا اون رو فریاد بزنی نشون میده که بر خلاف ادعای شما اتفاقاً خیلی هم آزادی وجود داره!
اونوقت تازه طرف محبور میشه حرفش رو اصلاح کنه و بگه: نه! منظور من از عدم آزادی این نیست که نمیتونم حرفمو بزنم،منظورم اینه که برای فلان چیز آزادی ندارم یا بهمان چیز رو برای ما ممنوع کردند یا ...
اینجاست که میفهمیم آدمی مثل محمد خاتمی رئیس جمهور اسبق که هشت سال ورد زبونش آزادی آزادی بود چقدر پوپولیستی و خارج از منطق حرف میزد.(البته این در کمال خوشبینی است)
تازه وقتی ما به قیدهای ساده ای مثل آزادی بیان یا آزادی اندیشه یا آزادی پوشش یا .. میرسیم باز هم تکلیفمون رو با آزادی روشن نکردیم. چونکه همه این پسوندها قابل تفسیر و توجیه و تشریحه و هرکسی برداشت خودش رو میتونه داشته باشه و حتما یک مرجع که فصل الخطاب و مورد قبول همه است باید اون ها رو تفسیر و تعبیر کنه.