سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و طلحه و زبیر بدو گفتند با تو بیعت مى‏کنیم به شرط آنکه ما را در خلافت شریک کنى ، فرمود : ] نه ، لیکن شما شریکید در نیرو بخشیدن و یارى از شما خواستن ، و دو یارید به هنگام ناتوانى و به سختى درماندن . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط کمیل در 92/10/7:: 10:58 عصر

شب عاشورا، طبق روال هرساله توفیق داشتیم بریم بیت. قبل و بعد از جلسه زمزمه‌های دور بریام راجع به این بود که: "شنیدی چی کار کردن؟ به دسته ها حمله کردند..."

هنوز اخبار اتفاق تلخی که افتاده بود پخش نشده بود. نمیدونم همون شب یا فرداش بود که فهمیدیم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. کار تحسین برانگیز صداوسیما در برملا کردن چهره واقعی اراذل و اوباش فتنه سبز باعث شد تا 8 ماه خشم فروخورده ملت فوران کنه. این بار هم خون حسین علیه‌السلام به داد اسلام رسید.

نهم دی 88، جخت طوری شد که باید بعدازظهر هم میموندیم سر کار. با مسئولم صحبت کردم و بدون اینکه بگم برای چی و به التماس مرخصی گرفتم و راهی راهپیمایی شدم. بعد از ظهر زمستان بود و هوا سرد. اون لحظه‌ها رو هیچوقت فراموش نمیکنم. اون موقع شاید نمیدونستم چه اتفاقی قرار بیوفته ولی ته دلم گواهی میداد ملت خواهند آمد. از سر میدان شهید محلاتی یه تاکسی گرفتم به سمت زیر پل 17 شهریور. خوب بخاطر دارم؛ یه نفر جلو نشسته بود و من و یه خانم میانسال عقب نشسته بودیم. نفر جلویی نمیدونم چی شد که سر صحبت رو باز کرد: " بابا اینایی که میبینین دارن میرن راهپیمایی به همشون پول دادن." چیزای دیگه ای هم گفت ولی من همین یه جمله‌اش خوب یادم مونده، چون بدجوری حرص خوردم سرش. همون موقع بود که علیرغم میل باطنیم بهش توپیدم: این چه حرفیه شما میزنید؟ نمونش خود من که با هزار التماس از یه ارگان دولتی اومدم برم راهپیمایی." مردک سن وسالی هم داشت، و بین راه پیاده شد. حسم این بود که هیچ تاثیری روش نداشت حرفام، ولی تایید راننده تاکسی و خانم میانسال بر گفته‌هام، آبی بود بر آتشم.

زیر پل آهنگ پیاده شدم. قصد داشتم ماشین بگیرم واسه امام حسین ولی خبری از ماشین نبود. پیاده رو ها پر بود از آدم. همه با شتاب به سمت شمال حرکت میکردند. زن و مرد. صحنه عجیبی بود. حتی 22 بهمن هم اینطوری نبود. از کجا ملت داشتن پیاده خودشون رو میرسوندن انقلاب. خیلی صحنه قشنگ و به یاد ماندنی‌ای بود. مغازه دارهای 17 شهریور ریخته بودند بیرون تماشا. برید ازشون بپرسید ماجرای اونروز رو. جمعیتی زیاد در سکوت اما مصمم و با شتاب حرکت میکردن.

تا اینکه بالاخره رسیدم به چهارراه ولیعصر. جلوتر نرفتم. حضور مردم پرشور و باور نکردنی بود. وسط هفته بعد از ظهر یک روز سرد زمستان این همه ملت ریخته بودند توی خیابون. با کمترین دعوت و فراخوان. به شخصه حضور شهدا رو حس میکردم. انگار کسای دیگه ای غیر همین جمعیت میلیونی ظاهری دور بر ما توی فضا حضور داشتند.

چهارراه رو به سمت میدان رفتم بالا. نیتم این بود تا ببینم تو خیابونهای اطراف چه خبره. داشتم میرفتم که یهو دو تا دختر کنارم با خنده و تمسخر طوری که من بشنوم گفتند: مرگ بر تجاوزگر!

عجب از این روزگار.این همون آزادیه‌ای که بعضیها میگن تو این کشور وجود نداره! جلوی این همه جمعیت راحت چرندیاتشون رو میگفتن. برگشتنی هم یه جوون توی تاکسی همون حرفها رو تکرار میکرد: اینا رو با زور و پول و البته ساندیس! آوردند به معرکه...

بماند...

خلاصه 9 دی فراموش نشدنی بود. بعد از مدتها بالاخره یه نفس راحتی کشیدیم. درود بر این ملت که از پس این امتحان برآمد. حالا قوی یا ضعیفش بماند. اما از سر گذراندیم این فتنه پیچیده را... و فتنه‌ها در راه است هنوز....


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
تبلیغات در سایت